این سبکبالان که تا عرش خدا سر می گشند .
آفتاب وصل را چون صبح در بر می کشند .
فصل دیگر می گشایند از آفتاب کربلا .
عشق را با جوهر خون نقش دیگر می گشند
خوش آمدید ...
چقدر اين تصوير را دوست دارم ...

چقدر من اين تصوير را دوست دارم...!!!

اين آرامش ، اين لبخند،

اين به خدا سپردن را.......!!!

و تو هنوزم هم كيميا هستي.......!!!

دعا كن براي ما ، تا بمانيم براي رفتن راه تو..........

تا جايي كه پروردگار نوشته است برايمان تنفس در دنياي خودشناختن را.......

كه اين دنيا گذران است و رفتن در راه تو فقط زيباست و ماندگار......................!!!

تا دو سال پيش كه بسيجي بود ...!!!!

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »


دو خاطراه ديگر از شهيد خرازي در ادامه مطلب ...

دستبرد از سنگر تداركات ...

چند روزی بود که یک بی‏مزه ضمن دستبرد به اموال تدارکات، باقی مواد غذایی را روی خاک و خل پخش‌وپلا و حرام می‏کرد. هم غذا کش می‏رفت، هم توی باقی‏مانده‏اش خاک می‏ریخت. چند تا کمپوت برمی‏داشت چند تای دیگر را باز می‏کرد و روی زمین می‏ریخت و نان‏ها را تکه‏تکه می‏کرد و شکر و نمک را با هم قاطی می‏کرد...


موضوعات مرتبط: شهداء، تصاویر شهداء
فرمانده لشكر ؛ بي دست ؟

تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید...

خاطره اي از شهيد حسين خرازي

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/shohada/kharazi/kamel/02.jpg

من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم ...
براي سركشي به بچه‌ها آمد توي سنگر. مي‌دانستم چند روز است چيزي نخورده. آن‌قدر ضعيف شده بود كه وقتي كنار سنگر مي‌ايستاد،‌ پاهاش مي‌لرزيد. وقتي داشت مي‌رفت، گفتم «حاجي جون! بيا يه چيزي بخور.» بي‌اعتنا نگاهم كرد و گفت «خدا رزق دنيا رو روي من بسته. من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم.» و از سنگر رفت بيرون.